۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

بابا تقسیم برسه 1


من شغلم پزشکی زنان و زایمانه و با این که نکات زیادی رو رعایت کردم که حداقل یکی از بچه هام پسر از آب در بیاد نشد که نشد . اسمم نیماست 39 سالمه خیلی خوش قیافه ام و خیلی از زنا و دخترایی که میان مطب کشته مرده منن ولی من تا اونجایی که می تونستم به زنم خیانت نکردم وهمیشه هم تونستم که خیانت نکنم . سه تا دختر دارم به اسامی نورا و نونا و نینا که به ترتیب 11و9 و7 سالشونه .واسم اتفاق تلخ و ناگواری افتاد که آرزو می کردم کاش پزشک نبودم و این قدر سهل انگاری نمی کردم واونم این بود که وقتی متوجه شدیم که همسرم مهناز سرطان کبد داره که دیگه کار از کار گذشته بود . جراحی و شیمی درمانی سودی نبخشید و بعد از چند ماه رفت و منو با سه تا بچه تنها گذاشت . گاهی مادرم گاهی خواهرم و گاهی مادر زن و خواهرزنم میومدن کمک که بعدا یه زنو به عنوان کارگر استخدام کردم که به صورت نیمه وقت کارای خونه رو پیش می برد .بیچاره مهناز تازه رفته بود رنگ خوشی و راحتی رو ببینه اجل امونش نداد . یه خونه ویلایی بزرگ تو حول و حوش تجریش و شمرون ردیف کرده بودم باکلی تشکیلات واسه خودش یه دنیایی بود ولی دنیای من دیگه رفت . وقتی داشت می مرد لبخند به لباش بود گفت دارم میرم و می میرم و آخرشم برات پسر نیاوردم ولی امیدوارم همسر بعدی بتونه این کارو واست انجام بده . فقط از دخترامون خوب محافظت کن نذار درد بی مادری و یتیمی عذابشون بده دوستشون داشته باش تو خودت دکتری اونا در سنینی هستند که باید از نظر جنسی و جسمی با یه مسائلی آشنا بشن که یه مادردلسوز می تونه این کارو واسشون انجام بده ولی خواهش می کنم یه نامادری بالا سرشون نیار که اذیتشون کنه و اونا رو زجر بده -مهناز من بعد از تو زن دیگه ای نمی گیرم . خودم هم پدر میشم واسشون هم مادر . نمیذارم سختی بکشن . هر گونه آموزشی که لازمه یه دختر نوجوونه خودم در اختیارشون میذارم . ولی تو نباید بری منو تنهام بذاری ... مهناز رفت و ما فقط تا چند روز به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم . کمتر مریض قبول می کردم و جراحی هم کمتر می کردم . مگر این که خیلی فوری باشه و به جان مریض بستگی داشته باشه .غروبا زودتر میومدم خونه تا کنار دخترام باشم . نونا و نینا خیلی دلتنگی می کردند و لی نورا که بزرگتر بود و بیشتر حالیش می شد بیشتر بیتابی می کرد و زجر می کشید و گریه می کرد .اون تازه پریود شده بود وواقعا لازم بود که مادرش مثل یه رفیق یه دوست دلسوز همراش باشه ولی مهناز رفت به جایی که به این زودیها نباید می رفت . دخترام کلاس پنجم و سوم و اول ابتدایی بودند .نورا رشدش بهتر از بقیه بود . می رفت تا واسه خودش خانومی بشه . تپل تر از خواهراش بود . ولی این یک هفته ای که از مرگ مادرش می گذشت یه خورده لاغر شده بود . به اصطلاح اون دیگه حالا شده بود مامان بچه ها ولی خودش یه بچه بود . دلم واسشون می سوخت . چند ماه آخر مادره خوب نمی تونست بهشون رسیدگی کنه ولی با این همه ناتوانی تا یه ماه قبل اونا رو حموم می کرد وپیش اونا درد خودشو نشون نمی داد سه تایی شون درس داشتند ومن نمی تونستم از این دختر بچه ها زیاد کار بکشم . کار گر صبحها نظافت می کرد و آشپزی . یه سری کارهایی بود که نمی شد داد دست هر کارگری . تازه ما نیاز به آرامش داشتیم هر لحظه که نمی تونستیم یه غریبه رو کنار خودمون ببینیم واسه همین تصمیم گرفتم که یه سری از کارای دخترا رو خودم انجام بدم . همشون عادت داشتند که با مامانشون برن حموم .. با مامانشون برن بازار .. مامان موهاشونو شونه بکشه .. وحالا من باید این کارو براشون انجام می دادم . مهناز به نورا سفارش کرده بود که اگه بابات زن گرفت سعی کنن با زن جدید کنار بیان و نه خودشونو اذیت کنن و نه اون زنه رو, ولی نورا در جواب با چشایی گریون گفته بود مامان ما فقط تو رو میخواهیم . من نمیخوام بابا زن بگیره . از مدرسه میام بیرون و مواظب خواهرام هستم ... رفته رفته باید خودمو با وضعیت جدید وفق می دادم . باید چند ساعتی رو از کارم می زدم و میذاشتم رو دخترام یعنی به وضع اونا رسیدگی می کردم . دلم نمیومد اونا رو بسپرم دست هر پرستاری . دلم بیشتر از همه واسه نورا می سوخت .تازه می رفت که با مامانش مث یه رفیق شه . از وقتی که دوره ماهیانه اش شروع شده بود و پا به دنیای بزرگترا گذاشته بود با مادرش رابطه صمیمانه تری پیدا کرده بود . تا یه مدت هیچ زن و دختری منو حشری نمی کرد اما بعد از گذشت چند هفته یه حسایی در من زنده شد . دیگه داشت باورم می شد که مجردم و تا ابد نمی تونم بدون زن باشم ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر